من شاهد شهر آشنایم
من شاهم وعاشق گدایم
فرمانبر دیرعاشقانم
فرمانبر یار بی وفایم
اگر خواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم
اگر جایی شود پیدا تورا تنها نمی یابم
اگر یابم تورا تنها وجایی هم شود پیدا
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم
با شب راه برو با صبح لبخند بزن با مهتاب درددل کن
عشقت را به گرد باد بگو در دریا آرامش رابه آغوش بکش
ودر باد برغص
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
خانه ای ساختیم سایه بانش همه عشق
زیر پا فرش غرور
و حسارش همه تکرار صفا
ما در این جمع لطیف
لطف ودیدارتو را می طلبیم
نویسنده: setareh(دوشنبه 85/1/28 ساعت 2:38 عصر)